همانفدر خوشحال که خودت می آمدی ...
بسم الله الرحمن الرحیم
بابا زنگ زد . سر کوچه ، منتظر بود و وقتی رسیدم ، بیرون یک ماشین جدید که تا به حال ندیده بودمش ایستاده بود و دست هایش را به نشان تقدیم ، دراز کرده بود ...
می خندید ..
می خندیدم ...
راستی ... ؟!
کی ساجده ی طلایی بابا ، اینقدر بزرگ شد که ماشین برایش بخرند ... ؟!
کلمات کلیدی :